سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه آموزنده

نظر

مردی باهوش برای حضار جوک تعریف کرد، حضار دیوانه وار خندیدند. بعد از چند لحظه... دوباره همون جوک رو تعریف کرد. عده کمی از حضار دوباره خندیدند. دوباره و دوباره همون جوک رو تعریف کرد. زمانی که دیگه هیچیک از حضار نخندید او لبخند زد و گفت : وقتی که نمی تونید به یک جوک بارها و تکراری بخندید؛ چطور برای یه مسئله بارها و بارها گریه تکراری می کنید؟



داستان کوتاه آموزنده

نظر

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد. برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم. حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسیدگفت: من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد. کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟ چهارمین شمع گفت: نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد. بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.



داستان انگیزشی/4

نظر

می‌خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سایرین از آن محروم می‌مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده دیگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را شانس می‌خوانند، ده سال قبل شروع شد. آگهی‌هایی در روزنامه‌های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می‌کردند خوش‌شانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگیرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال‌های گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگی‌شان را زیر نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمایش‌های من شرکت کنند. نتایج نشان داد که هر چند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلیدخوش‌شانسی یا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصت‌های ظاهراً خوب در زندگی را در نظر بگیرید. افراد خوش‌شانس مرتباً با چنین فرصت‌هایی برخورد می‌کنند، درحالی که افراد بدشانس نه. با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین فرصت‌هایی است یا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس روزنامه‌ای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست. به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که می‌گفت: «اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیده‌اید، 250 پوند پاداش خواهید گرفت.» این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود. با این که این آگهی کاملاً خیره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می‌کردند عمدتاً آن را ندیدند، درحالی که اغلب افراد خوش‌شانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموماً عصبی‌تر از افراد خوش‌شانس هستند و این فشار عصبی توانایی آنها در توجه به فرصت‌های غیرمنتظره را مختل می‌کند. در نتیجه، آنها فرصت‌های غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست می‌دهند. برای مثال وقتی به مهمانی می‌روند چنان غرق یافتن جفت بی‌نقصی هستند که فرصت‌های عالی برای یافتن دوستان خوب را از دست می‌دهند. آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می‌زنند و از دیدن سایر فرصت‌های شغلی باز می‌مانند. افراد خوش‌شانس آدم‌های راحت‌تر و بازتری هستند، در نتیجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند می‌بینند. تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدم‌های خوش‌اقبال بر اساس چهار اصل، برای خود فرصت ایجاد می‌کنند: اول، آنها در ایجاد و یافتن فرصت‌های مناسب مهارت دارند. دوم، به قوه شهود گوش می‌سپارند و براساس آن تصمیم‌های مثبت می‌گیرند. سوم، به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای آنها رضایت‌بخش است. چهارم، نگرش انعطاف‌پذیر آنها، بدبیاری را به خوش‌اقبالی بدل می‌کند. در مراحل نهایی مطالعه، از خود پرسیدم آیا می‌توان از این اصول برای خوش‌شانس کردن مردم استفاده کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرین‌هایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوش‌شانس در آنها طراحی شده بود. این تمرین‌ها به آنها کمک کرد فرصت‌های مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند. یک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: هشتاد درصد آنها گفتند آدم‌های شادتری شده‌اند، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهم‌تر از هر چیز خوش‌شانس‌تر هستند و بالاخره اینکه من عامل شانس را کشف کردم. چند نکته برای کسانی که می‌خواهند خوش‌اقبال شوند: به غریزه باطنی خود گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد. با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید. هر روز چند دقیقه‌ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید. تحقیقی از «ریچارد وایزمن» زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است.



داستان انگیزشی/3

نظر

مراد، ?ک? از اهال? روستایی به صحرا رفت و در راه برگشت، به شب خورد و از قضا در تاریکی شب ح?وان? به او حمله کرد. پس از ?ک درگ?ر? سخت با?خره بر ح?وان غالب شد و آن را کشت و از آن جا که پوست ح?وان ز?با به نظر م?‌رس?د، ح?وان را به دوش انداخت و به سمت آباد? راه افتاد. پس از ورود به روستا، همسا?ه‌اش از با?? بام او را د?د و فر?اد زد: «آها? مردم، مراد ?ک شیر شکار کرده!» مراد با شن?دن اسم ش?ر لرز?د و غش کرد. ب?چاره نم?‌دانست ح?وان? که با او درگ?ر شده ش?ر بوده است. وقت? به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره فکر م?کرد که یک سگ به او حمله کرده است وگرنه همان اول غش م?کرد و به احتمال ز?اد خوراک ش?ر م?‌شد. اگر از بزرگ? اسم ?ک مشکل بترس?د قبل از ا?نکه با آن بجنگ?د از پا درتان م?‌آورد.



داستان انگیزشی/3

نظر

مراد، ?ک? از اهال? روستایی به صحرا رفت و در راه برگشت، به شب خورد و از قضا در تاریکی شب ح?وان? به او حمله کرد. پس از ?ک درگ?ر? سخت با?خره بر ح?وان غالب شد و آن را کشت و از آن جا که پوست ح?وان ز?با به نظر م?‌رس?د، ح?وان را به دوش انداخت و به سمت آباد? راه افتاد. پس از ورود به روستا، همسا?ه‌اش از با?? بام او را د?د و فر?اد زد: «آها? مردم، مراد ?ک شیر شکار کرده!» مراد با شن?دن اسم ش?ر لرز?د و غش کرد. ب?چاره نم?‌دانست ح?وان? که با او درگ?ر شده ش?ر بوده است. وقت? به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره فکر م?کرد که یک سگ به او حمله کرده است وگرنه همان اول غش م?کرد و به احتمال ز?اد خوراک ش?ر م?‌شد. اگر از بزرگ? اسم ?ک مشکل بترس?د قبل از ا?نکه با آن بجنگ?د از پا درتان م?‌آورد.



داستان انگیزشی/شماره2

نظر

مردی شروع به کندن یک چاه کرد. پس از حفر ده متر، هنوز به آب نرسیده بود. از رسیدن به آب ناامید شد و حفر چاه در جای دیگری را آغاز کرد. این بار پس از پانزده متر حفاری، هنوز اثری از آب دیده نمی‌شد. مکان دیگری را برگزید و چاهی عمیق‌تر از دفعات دیگر حفر کرد اما این بار هم به آب نرسید. خسته و ناامید پس از حفر مجموع حدود پنجاه متر چاه، از کندن چاه منصرف شد. مدتی بعد، مرد دیگری سراغ چاه اولی که مرد قبلی کنده بود رفت و به کندن چاه ادامه داد و در عمق پنجاه متری به آب رسید!



داستان انگیزشی/شماره1

نظر

از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم. مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!» مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»